حکایات پند آموز
آیا خدا وجود دارد !؟
مردی برای اصلاح به آرایشگاه رفته در بین کار گفتوگوی جالبی بین آنها در مورد خدا صورت گرفت آرایشگر گفت :من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد مشتری پرسید چرا؟
آرایشگر گفت: کافی است به خیابان بروید و ببینید مگر میشود با وجود خدای مهربان این همه مریضی و درد و رنج وجود داشته باشد؟ مشتری چیزی نگفت و از مغازه بیرون رفت به محض اینکه از آرایشگاه بیرون آمد شخصی را در خیابان دیدبا موهای ژولیده و کثیف بسرعت به آرایشگاه برگشت و به آرایشگر گفت: میدانید به نظر من آرایشگرها وجود ندارند مرد با تعجب گفت :چرا این حرف را میزنی؟ من اینجا هستم و همین الان موهای تو را مرتب کردم و مشتری با اعتراض گفت :پس چرا کسانی مثل آن مرد بیرون از آرایشگاه وجود دارند؟ آرایشگر گفت :آرایشگرها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نمیکنند. مشتری گفت :دقیقاً همین است خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمیکنند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.
نظر یادت نره!!!!
به جای پــــاکــــ کردن اشــــکـــهایتان
آنهایی که باعث گــــریـــــــــه تان می شوند را پــــاک کنید . . .
روزی موسی به پیشگاه خداوند عرضه داشت: خدایا امروز من را به برخی اسرار و امور نهفته آگاه کن!
خداوند خطاب به او فرمود: به کنار چشمه برو،خود را در میان گیاهان مخفی کن و نگاه کن چه حوادثی در آنجا رخ می دهد!
موسی این کار را کرد و به نظاره ی چشمه پرداخت.در همان لحظه سواری به کنار آب آمد ،لباس خود را در آورد و آب تنی کرد و سپس لباس بر تن کرد و رفت.اما کیسه ی پول های خود را جا گذاشت.
کودکی کنار چشمه آمد و کیسه ی پول را برداشت و رفت.موسی شاهد بود که در همان لحظه کوری به کنار چشمه آمد و آنجا نشست.در همین لحظه سوار به دنبال کیسه ی خود بازگشت و چون کیسه را نیافت،از کور پرسید:آیا تو کیسه ی پول مرا ندیدی؟
کور که از هیچ چیز اطلاع نداشت ،اظهار بی خبری کرد.
سوار،باچند ضربه،کور را از پا در آورد و او را کشت و گریخت.
موسی بعد از این واقعه عرض کرد: خدایا!این چه حادثه ای بود که به من نشان دادی؟حکمت هرچی بود این گونه بود که فرد بی گناه کشته شد!
خداوند فرمود:ای موسی!پدر این کودک مدت ها نزد مرد اسب سوار، کار کرده بود و دقیقا آنچه در کیسه بود،حق او بود که مرد اسب سوار از پرداخت آن خودداری کرده بود.اینک کودک وارث پدر است که از این راه به حق خود رسید.اما آن کور که تو دیدی در جوانی پدر آن سوار کار را به قتل رسانده بود و اکنون با حکمت و عدالت به سزای عمل خود رسید نتیجه گیری:هر کاری که در این جهان انجام بشه چه خوب چه بد نتیجه ی آن را چه زود چه دیر خواهیم گرفت پس از این حکایت زیبا می فهمیم خداوند چقدر توانا و داناست پس از دانایی او شک نداشته باشیم چون تنها اوست که می داند و چه می گذرد.
نظر یادت نره!!!!
حضرت موسی
روزی موسی برای عبادت به کوه طور می رفت در راه گناهکار دائم الخمری را دید. گناهکار گفت :موسی به کوه که برای عبادت میروی از خدایت بپرس من در کدام طبقه جهنم جای دارم موسی از او با وعده دیدار خداحافظی کرد ،در راه به عابدی مقدس رسید او نیز گفت:یا موسی از خدایت بپرس که من در کدام طبقه بهشت خدایت جای دارم و موسی با وعده دیدار او، با او بدرود گفت .حال موسی از کوه باز میگردد
در را ه عابد را دید، عابد جواب سئوال را خواست موسی فرمود من اول یک سئوال می پرسم سپس در انتها جواب تو را می دهم
فرمود: در کوه بودم که زمین شکافته شد از میان زمین یک مورچه سیاه بیرون جست که از دهانش کاروانی از اشتران بیرون آمدند ،مقدس گفت:موسی مرا دست انداخته ای موسی فرمود :برو که در فلان طبقه جهنم جای داری زیرا که به قدرت وتوان ومعجزه خدایت ایمان واقعی نداری.سپس به گناهکار رسید و داستان مورچه واشتران را تعریف کرد ،گناهکار گفت : موسی مرا دست انداخته ای این که برای خدایم کاری ندارد خدای من پروردگار جهانیان است ،موسی فرمود در بهشت جایت باد .
این را گفتم که یادمان باشد نکند روزی به ثواب های کوچکمان مغرور شویم و گناهان بزرگمان را از یاد ببریم که بزرگترین گناه خوار شمردن گناه وبزرگ دانستن ثواب است نمی دانم شاید گنهکاری که در پیش چشم ما محکوم باشد در پیش چشم گل زیبای نرگس ،"حر" دیگری باشد که امام زمانش او را برادر خود خطاب کند شاید زیباست که بگویم: چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید.
نظر یادت نره!!!!
در همه لحظه ها خدا را شکر کنیم...
راه بهشت
مردی با اسب وسگش در جادهای را میرفتند . هنگام عبور از کنار درخت عظیمی ، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمیدی که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش میرفت. گاهی مدتها طول میکشد تا مردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.
پیادهروی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق میریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز میشدو در وسط آن چشمهای بود که آب زلال از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازهبان کرد: «روزبخیر، اینجا کجاست که این قدر قشنگ است؟»
-«چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه ایم.»
دروازهبان به چشمه اشاره کرد و گفت : «میتوانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان میخواهد بنوشید. »
-اسب و سگم هم تشنه اند.
نگهبان واقعا متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است. مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبودتنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالارفتند، به مزرعه ای رسیدند.راه ورود به این مزرعه،دروازه ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز میشد. مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالاً خوابیده بود. مسافر گفت : روز به خیر
مرد با سرش جواب داد. ما خیلی تشنه ایم.، من، اسبم و سگم. مرد به جای اشاره کرده و گفت: میان آن سنگ ها چشمه ای است. هر قدر که میخواهید بنوشید.
مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگی شان را فرو نشاندند. مسافر از مرد تشکر کرد.هر وقت که دوست داشتید، میتوانید برگردید … مسافر پرسید که فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟
-بهشت-
بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است !- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند باید جلوی دیگران را بگیرد تا از نامه شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود !
کاملاً برعکس در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند همان جا میمانند....
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهرالصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.
عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت: «دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت: «کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»
ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»
پارسايی را ديدم بر کنار دريا که زخم پلنگ داشت و به هيچ دارو به(مداوا) نمی شد.
مدتها در آن رنجور بود و شکر خدای عز وجل علی الدوام گفتی .
پرسيدندش که شکر چه می گويی ؟
گفت : شکر آنکه به مصيبتی گرفتارم نه به معصيتی.
گلستان سعدی.
ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﭘﺲ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺷﻬﺮ ﻣﯿﮕﺬﺷﺘﻢ،
ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎﯼ ﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﮐﻪ ﺑﻪﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﺮﯾﺴﺖ.
ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
"ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ "
.ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ،
ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.
ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ ﻣﯿﻔﺮﻭﺧﺘﻢ ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪﺍﻡ.
ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﭼﺮﺍ ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟ﮔﻔﺖ ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯﺑﻨﻮﯾﺴﻢ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ…
گر به دولت برسی مست نگردی مردی
گر به ذلت برسی پست نگردی مردی
اهل عالم همه بازیچه دست هوسند
گر تو بازیچه این دست نگردی مردی . . .
خلقت شاد انسان
حاج اسماعیل دولابی (ره)
خدا ما را برای شادی آفریده است نه برای غم. خدای واحد غنی و قوی، محال است مخلوقی را برای ناراحتی و غم بیافریند. اگر این بشارت را که ما را برای شادی آفریده اند، باور کردی و به خودت قبولاندی، دیگر غم وجود نخواهد داشت. این مژده مال کسی است که آن را باور کند. همین که فهمیدی دنیا فانی شدنی است و مشکلات و محرومیت هایش هم همیشگی و دائمی نیست و بالأخره روزی تمام خواهد شد، نصف غم هایش باطل می شود. مشقّت و غم دنیا وسیله ای است برای خوشی و شادی.
سر بزنید بزودی اطلاعات کامل می شود.
به آموزش ها در ادامه مطلب مراجعه فرمایید
نظرات شما عزیزان:
ممنونم بابت مطالب زیباتون
پاسخ:سلام وب شماهم بسیار زیبا بود وپرمحتوی ممنون از بازدیدتون
موضوعات مرتبط: حکایت های پند آموز ، ،
برچسبها: